(شعری که قبلا سروده بودم، کمی تأمل کرده و اصلاح نمودم)
ابرهای پراکنده کجا و
آسمان آفتابی کجا؟!
خورشید می تابد و
اشک های جاری
(شعری که قبلا سروده بودم، کمی تأمل کرده و اصلاح نمودم)
ابرهای پراکنده کجا و
آسمان آفتابی کجا؟!
خورشید می تابد و
اشک های جاری
اصلاحیه: این داستان کوتاه را قبلا نوشته بودم، اما به دلم ننشسته بود. تا اینکه امروز، مسئله ای پیش آمد و تصمیم گرفتم از نو بنویسمش. اکنون دوب
بسم الله الذی هو مدبر الامور
زیپ کوله را بست و اشک هایش را پاک کرد.
- برو محمدم! هرجا که میری خدا نگهت داره، مادر!
چشمان محمد از شادی و رضایت، برق می زد. برق نگاه پسر،
بســـــم الله الرحمن الرحیم
کاش به کنج آشپزخانه ی دلم، سری می زدید.
و من هر غیری را از پنجره ی آشپزخانه، پرواز می دادم
تا بتوانم
بســــــم الله الذی هـــو مدبر الامــــــور
دومین داستان کوتاهش را هم نوشت و کناری گذاشت.
به امید ویرایشی
بسم الله النور
اینجا را از کودکی می شناختم؛
ولی هرچه می گذرد بیشتر می فهمم که
در اینجا، همه چیز، جورِ دیگری است.
زمین
آسمان
آب
هوا
و حتی
بسم الله النور
پرنده، به قفلِ قفس خیره مانده؛
در آرزوی پر کشیدن است.
جوجه هایش از تخم درآمده اند؛
به قصدِ آزادی، پرواز را
بسم الله الرحمن الرحیم
«مَرَجَ البحرَینِ یّلتقیان» سوره مبارکه الرحمن
پایانِ دریا را نخواهی یافت!
بنگر...
تا چشم کار می کند،
آب می بینی و آب؛
چه، گاهِ آشفتگی که موج می زند
و نزدیک است خود را
بســـــــم الله الرحمـــــــن الرحیــــــــم
این شعر را قبلا سروده بودم، اما امروز با تغییرات و اضافاتی، از نو ارسال کردم.
در فراق گنبد طلا
آهی رها شد از قلبِ خسته ی تو و
به ابرها نشست ...
باد، ابرها را روانه کرد
به مشهد الرضا رساند
آسمان بغض کرد و
با صدای تو