نوشته های آسیه سلطانی

می ایستم و صبر می کنم؛ که عاشقان، ایستاده می میرند.

نوشته های آسیه سلطانی

می ایستم و صبر می کنم؛ که عاشقان، ایستاده می میرند.

نوشته های آسیه سلطانی
طبقه بندی موضوعی

بــــــــــــسمک یا تــــــــــوّاب

بخشیدن از مردانگیّ تو نمی کاهد 

بخشیده ای ناپختگی های مرا  آیا  ؟! 

در انتظار پاسخی هستم

یک پاسخ باربط

یا پاسخی پیچیده در 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۴ ، ۰۲:۱۸
آسیه سلطانی

ارمیا ! کجا رفته ای؟!

بگو الآن دقیقا کجایی؟!

این همه سال بر فرازها پرواز می کردی، تا بتوانی از زاویه ای دیگر ببینی و نوشته هایت، رنگ و بویی دیگر داشته باشند!  

بیا و اعتراف کن که فقط چند ساعتی یا چند روزی به 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۴ ، ۱۶:۳۲
آسیه سلطانی

دوم مهر امسال هم. گذشت... 

صبح که بیدار شدیم، صبحانه خورده، نخورده، رفتم سراغ بستن چمدان ها. 

ظهر، نماز که خواندیم، ناهار خورده، نخورده، 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۴ ، ۰۰:۴۶
آسیه سلطانی

گاهی تمام وجودم، قلب می شود؛ 

برایت می تپد؛

و چشم هایم  نمودار  ضربانش را 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۳۷
آسیه سلطانی
گفت:  «حالا که وسطای بهاره و مصرف برق عموم مردم، هنوز بالا نرفته، چرا میگن مشکل سوخت داریم؟!» 

محل ندادم. یک تکه از کیکی که سفارش داده بودم را، 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۱۷
آسیه سلطانی

اصلا نمی خواهم به آن روز فکر کنم...

همان روزی که نفس آقاجان وسط حیاط خانه بند آمد... 

همان روزی که پرده های اتاق مادرجان، دیگر کنار نرفتند... 

 مادرجان دوست داشت صبح که بیدار می شود، پرده ها کنار باشند و چشم هایش 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۲۶
آسیه سلطانی

خدایا، این روزای آخر صفرم به خیر کن. 

خودت شاهدی که هرکدوم مون تو هر لباس و تیپ و شخصیتی که لازم بوده، خودمونو جا زدیم که آب تو دل کسی تکون نخوره.

آقا جان! ای امام رئوف! 

چشمای خیسِ مهتاب، موقع خداحافظی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۵۷
آسیه سلطانی

وقتی تو کوهنوردی اون اتفاق برام افتاد، دکتر گفت:«نباید از پاهات زیاد کار بکشی.» همین باعث شد که موقع بستنِ ساک سفر، لیلا جون بگه : « مصطفی جان! نرو مادر؛ نگرانتم؛ پیاده اذیت میشی؛ بذار چند هفته دیگه با ماشین میریم.»

ولی عاطفه که همیشه جور دیگه ای به دنیا و اتفاقاش نگاه می کنه، بهم گفت: « درسته که

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۲۵
آسیه سلطانی

هرچه واژه ها گسترده تر می شوند، باز هم نمی توان درد های این چند سال اخیر را با واژه، بر شانه های کاغذ گریست. 

این روزها، وقتی باهم مواجه می شویم، نمی توانیم چیزی بگوییم؛ 

فقط دلمان می خواهد یکدیگر را بغل کنیم، 

روی شانه های عزیزانمان اشک بریزیم و صدای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۸:۲۷
آسیه سلطانی
چشم از ساعت بر نمی دارد.
منتظر است وکیلش از در اتاق قاضی بیرون بیاید و 
بگوید:  «همه چیز تموم شد.» 
وکیل آمد و  گفت: 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۴ ، ۰۹:۱۹
آسیه سلطانی