بــــــــــــسمک یا تــــــــــوّاب
بخشیدن از مردانگیّ تو نمی کاهد
بخشیده ای ناپختگی های مرا آیا ؟!
در انتظار پاسخی هستم
یک پاسخ باربط
یا پاسخی پیچیده در
بــــــــــــسمک یا تــــــــــوّاب
بخشیدن از مردانگیّ تو نمی کاهد
بخشیده ای ناپختگی های مرا آیا ؟!
در انتظار پاسخی هستم
یک پاسخ باربط
یا پاسخی پیچیده در
ارمیا ! کجا رفته ای؟!
بگو الآن دقیقا کجایی؟!
این همه سال بر فرازها پرواز می کردی، تا بتوانی از زاویه ای دیگر ببینی و نوشته هایت، رنگ و بویی دیگر داشته باشند!
بیا و اعتراف کن که فقط چند ساعتی یا چند روزی به
دوم مهر امسال هم. گذشت...
صبح که بیدار شدیم، صبحانه خورده، نخورده، رفتم سراغ بستن چمدان ها.
ظهر، نماز که خواندیم، ناهار خورده، نخورده،
اصلا نمی خواهم به آن روز فکر کنم...
همان روزی که نفس آقاجان وسط حیاط خانه بند آمد...
همان روزی که پرده های اتاق مادرجان، دیگر کنار نرفتند...
مادرجان دوست داشت صبح که بیدار می شود، پرده ها کنار باشند و چشم هایش
خدایا، این روزای آخر صفرم به خیر کن.
خودت شاهدی که هرکدوم مون تو هر لباس و تیپ و شخصیتی که لازم بوده، خودمونو جا زدیم که آب تو دل کسی تکون نخوره.
آقا جان! ای امام رئوف!
چشمای خیسِ مهتاب، موقع خداحافظی
وقتی تو کوهنوردی اون اتفاق برام افتاد، دکتر گفت:«نباید از پاهات زیاد کار بکشی.» همین باعث شد که موقع بستنِ ساک سفر، لیلا جون بگه : « مصطفی جان! نرو مادر؛ نگرانتم؛ پیاده اذیت میشی؛ بذار چند هفته دیگه با ماشین میریم.»
ولی عاطفه که همیشه جور دیگه ای به دنیا و اتفاقاش نگاه می کنه، بهم گفت: « درسته که
هرچه واژه ها گسترده تر می شوند، باز هم نمی توان درد های این چند سال اخیر را با واژه، بر شانه های کاغذ گریست.
این روزها، وقتی باهم مواجه می شویم، نمی توانیم چیزی بگوییم؛
فقط دلمان می خواهد یکدیگر را بغل کنیم،
روی شانه های عزیزانمان اشک بریزیم و صدای