بسم الله النور
اینجا را از کودکی می شناختم؛
ولی هرچه می گذرد بیشتر می فهمم که
در اینجا، همه چیز، جورِ دیگری است.
زمین
آسمان
آب
هوا
و حتی
بسم الله النور
اینجا را از کودکی می شناختم؛
ولی هرچه می گذرد بیشتر می فهمم که
در اینجا، همه چیز، جورِ دیگری است.
زمین
آسمان
آب
هوا
و حتی
بســـــــم الله الرحمـــــــن الرحیــــــــم
این شعر را قبلا سروده بودم، اما امروز با تغییرات و اضافاتی، از نو ارسال کردم.
در فراق گنبد طلا
آهی رها شد از قلبِ خسته ی تو و
به ابرها نشست ...
باد، ابرها را روانه کرد
به مشهد الرضا رساند
آسمان بغض کرد و
با صدای تو
بسمک یا رئـــــــــوف یا رحیـــــــــم
دیروزهای من، بوی خطر می داد
امنیتِ دیروزترهایم
در خانه ی بختم
آرام و آهسته
از پنجره بیرون زد و جایش
بسم الله النور
قرار ما، همین روزها، حرم...
صبح زود یا سحر؛
ظهر، شب و یا پاسی از نیمه شب...
قرار ما، گاهِ نشستنِ شبنمِ معرفت
روی دل های مرده از بی کسی...
قرار ما، کنار رود روان از چشم های مردمان.
زیر سایه بانی خنک،
احساس، وقتی تا چشمت غلیان کند، دیگر نمی توانی جلوی سررفتنش را بگیری. می بینی که ناخودآگاه اشک ها جاری شده و جز پاک کردنِ گونه هایت، کاری از دستت نمی آید.
دو سال و اندی است حالم اینگونه است. نه همیشه. ولی غالبا هر بهانه ای، چشمانم را تر می کند. دلتنگی تا سه هفته پیش
بـــــــــسم الله النـــــــور
«آن مسجد، اینجاست»
بســــم الله النـــــــور
صبح زود، بعد از نماز که هوا کم کم به روشنی مایل می شود، به اتاق بچه ها سرمی زنم. هردو خوابند. خیالم از امنیت خانه راحت است. می توانم بگذارم شان و بروم. از روی تجربه ای که در این مدت کوتاهِ سکونت در مشهد داشته ام، به این نتیجه
بــــــــــسم الله النــــــــــور
چه خوش خواندی مرا در اوج تنهایی
پریشان بودم و خسته
و چشمانم ز درد و غم، همه بسته
در آن هنگامِ تنهایی
در آن اوج بلا
دریای غم
آگه شدم از غنچه ای کاو در