پرده دار (داستانک آسیه سلطانی)
اصلا نمی خواهم به آن روز فکر کنم...
همان روزی که نفس آقاجان وسط حیاط خانه بند آمد...
همان روزی که پرده های اتاق مادرجان، دیگر کنار نرفتند...
مادرجان دوست داشت صبح که بیدار می شود، پرده ها کنار باشند و چشم هایش با دیدن آسمان، جان بگیرند. آقاجان هم هر روز صبح که بیدار می شد، مادرجان را صدا نمی زد؛ می دانست پرده ها را که کنار بزند و کمی لای پنجره را باز بگذارد، همسرش، به آرامی از خواب بیدار می شود و سراغ خدا را می گیرد؛ پس، قبل از اینکه خودش راهیِ مسجد شود، پرده ها را کنار می زد؛ لای در را باز می گذاشت و آرام که کسی را از خواب بیدار نکند، از خانه بیرون می زد. اصلا نمی خواهم به آن روز، فکر کنم. همان روزی که نفس آقاجان وسط حیاط خانه بند آمد و افتاد روی موزائیک ها، کنار حوض هشت ضلعی فیروزه ای رنگِ حیاط خانه و برای همیشه از آن خانه رفت. از آن روز، پرده های اتاق مادرجان، دیگر کنار نرفتند و گلبرگ های گل های تور توری پرده ها که فقط با نسیم دست های آقاجان آشنا بودند، دیگر جابه جا نشدند. امروز صبح که بیدار شدم، درِ اتاق مادرجان باز بود، اما پرده ها از جایشان تکان نخورده بودند. ناگهان دلم تکان خورد؛ نگرانی وجودم را گرفت؛ به سرعت سمت اتاقش رفتم؛ سرکی توی اتاق کشیدم؛ مادرجان دراز به دراز خوابیده بود. نفهمیدم چطور خودم را به او رساندم و کنار بدن بی جانش نشستم. خم شدم تا پارچه ی روی صورتش را کنار بزنم؛ ناگهان بوی عطر آقاجان، در اتاق پیچید؛ همه جای اتاق پر از نور شد؛ نگاهم ناخودآگاه به پرده ها افتاد. گویی نیرویی که آنها را کنار زده بود را می دیدم.