بسمک یا انیس القلوب
گویی زمستان است...
هر روزِ من
هر شام من
هر هفته و هر ماه من
هر سال، بعد از سالِ من
در دوری از تابیدنت
بسمــــــک یا من لیس احد مثله
تا می توانی تو
سنگی بزن
بر این دلِ هردم شکسته
زخمی بزن
بر پاره های این جگر
بر چشم هایی که
تا مدتی نه چندان دور
خواهد شود بسته...
تا ابد بسته...
*****
آری بیا و این مچاله کاغذِ دل را
به دستت گیر؛
آنگاه
آرام و آهسته،
وا کن گره ها را.
آری بیا و
تا توان داری، گره بگشا و
با قطره های خونِِ زخم واژگان خود،
تو غوغا کن...
بسم الله الذی هو علیم بذات الصدور
نمی خواهم نگاهت را
نمی خواهم که حتی لحظه ای، آنی، ببینم چشم پاکت را.
تو را از جانِ خود، من، دوست تر دانستم و این اشتباهم بود؛ می دانی؟!
نمی دانی...
تو را درکی نباشد