بســـــم الله الرحمن الرحیم
کاش به کنج آشپزخانه ی دلم، سری می زدید.
و من هر غیری را از پنجره ی آشپزخانه، پرواز می دادم
تا بتوانم
بسمک یا انیس القلوب
گویی زمستان است...
هر روزِ من
هر شام من
هر هفته و هر ماه من
هر سال، بعد از سالِ من
در دوری از تابیدنت
بسم الله النور
ذره ای هم شده
استراحت کن
من به جایت می نویسم واژه ها را
چه بسا اندکی از
بسم الله النور
نویسنده جان!
شاعر گرانمایه!
تا کی می خواهی از پشت پنجره، به بارانی که می بارد، نگاه کنی؛ چیزی بنویسی و شعری بسرایی؟! کی می خواهی، خود را از قید
بسمک یا من لایخفی علیه شئ
خوش نوشتی واژه ها را یک به یک
خواندم و احساس کردم درد را
قطره قطره جای تو باریده ام
دست بر اوراق کاهی کتاب و
بســـــم الله الشـــــــاهد
طفل،تشنه بود.
تلذی می کرد؛همچون ماهیِ از آب دورافتاده.
صدای یاری خواستنِ بابا را که شنید،
با گریه های مدام، پدر
یا حرز من لا حرز له
وارد خانه که شد، او را بغل کرد. لب را بر گونه های «سلما» سایید و او را بوسه باران کرد. از دلتنگی گفت. از اینکه چقدر زندگی در دوریِ او، برایش سخت است. از روزگار نالید. از اینکه زمانه، زن و فرزندش را از او
بسم الله النور
کنار ریل قطار نشسته ام
با چمدانی بسته.
نمی خواهم مسافر قطار شوم.
آمده ام تا رفت و آمد آدم ها را ببینم
درس گیرم
و شاید
__________ بدون تصویر __________
« تهوع»
از کنار میزهای سلف سرویس رستورانِ معروف شهر، با حال بد رد شدند: