بسم الله النور
ذره ای هم شده
استراحت کن
من به جایت می نویسم واژه ها را
چه بسا اندکی از
بسم الله النور
ذره ای هم شده
استراحت کن
من به جایت می نویسم واژه ها را
چه بسا اندکی از
بسم الله النور
نویسنده جان!
شاعر گرانمایه!
تا کی می خواهی از پشت پنجره، به بارانی که می بارد، نگاه کنی؛ چیزی بنویسی و شعری بسرایی؟! کی می خواهی، خود را از قید
بسمک یا من لایخفی علیه شئ
خوش نوشتی واژه ها را یک به یک
خواندم و احساس کردم درد را
قطره قطره جای تو باریده ام
دست بر اوراق کاهی کتاب و
بســـــم الله الشـــــــاهد
طفل،تشنه بود.
تلذی می کرد؛همچون ماهیِ از آب دورافتاده.
صدای یاری خواستنِ بابا را که شنید،
با گریه های مدام، پدر
یا حرز من لا حرز له
وارد خانه که شد، او را بغل کرد. لب را بر گونه های «سلما» سایید و او را بوسه باران کرد. از دلتنگی گفت. از اینکه چقدر زندگی در دوریِ او، برایش سخت است. از روزگار نالید. از اینکه زمانه، زن و فرزندش را از او
بسم الله النور
کنار ریل قطار نشسته ام
با چمدانی بسته.
نمی خواهم مسافر قطار شوم.
آمده ام تا رفت و آمد آدم ها را ببینم
درس گیرم
و شاید
__________ بدون تصویر __________
« تهوع»
از کنار میزهای سلف سرویس رستورانِ معروف شهر، با حال بد رد شدند:
بسم الله النور
- به بهانه انتخاباتِ پیش رو
با مشغله هایی که داشتم، نتوانسته بودم سریال «سرزمین مادری» را با شروع پخشش از تلویزیون، ببینم. اما یکی دو مرتبه در حین پخش برخی از قسمت ها، به نظرم
بـــــسم الله النـــــــور
وارد حیاط می شود. غروب است. روی سنگچینِ منتهی به حوض قدم می زند. حوض را تازه آب کرده اند. تصویرِ ماه در آبِ زلالِ
بـــــــــسم الله النـــــــور
«آن مسجد، اینجاست»
بســــم الله النـــــــور
صبح زود، بعد از نماز که هوا کم کم به روشنی مایل می شود، به اتاق بچه ها سرمی زنم. هردو خوابند. خیالم از امنیت خانه راحت است. می توانم بگذارم شان و بروم. از روی تجربه ای که در این مدت کوتاهِ سکونت در مشهد داشته ام، به این نتیجه