دوم مهر امسال هم. گذشت...
صبح که بیدار شدیم، صبحانه خورده، نخورده، رفتم سراغ بستن چمدان ها.
ظهر، نماز که خواندیم، ناهار خورده، نخورده،
دوم مهر امسال هم. گذشت...
صبح که بیدار شدیم، صبحانه خورده، نخورده، رفتم سراغ بستن چمدان ها.
ظهر، نماز که خواندیم، ناهار خورده، نخورده،
وسط جلسه شعر بود که گفت: «میاید بریم نماز بخونیم؟!» گفتم: «کجا؟» گفت: همین بغل ساختمونِ حوزه هنری، یه مسجده.» گفتم: «بریم». جلسه شعر، کلا دو ساعت بود. چون مکان جلسه عوض شده و کمی پرت بود، همه مان برای پیدا کردنِ اتاق ریاست که محل برگزاری اش بود، گم شده بودیم. تا چند نفری جمع شویم، نیم ساعتی