آسیه سلطانی

اشک است حاصل و خوشنودِ این حاصلم

آسیه سلطانی

اشک است حاصل و خوشنودِ این حاصلم

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زندگی» ثبت شده است

بســــــم الله الذی هـــو مدبر الامــــــور 

دومین داستان کوتاهش را هم نوشت و کناری گذاشت. 

به امید ویرایشی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۰۴
آسیه سلطانی

یا حرز من لا حرز له 

وارد خانه که شد، او را بغل کرد. لب را بر گونه های «سلما» سایید و او را بوسه باران کرد. از دلتنگی گفت. از اینکه چقدر زندگی در دوریِ او، برایش سخت است. از روزگار نالید. از اینکه زمانه، زن و فرزندش را از او

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۹
آسیه سلطانی

بسم الله النور 

«آیا می شود امری را خواست، و ابزار و ملزوماتش را نخواست؟»  

در حال بحث درمورد داستان «ماده گرگ» بودیم که لابه لای تمام حرفها، استاد، این جملات را بیان کرد. عده ای مثل عکس العمل های  همیشگی شان در فضای مجازی، اصلا به روی خود نیاوردند، عده ای، توضیح خواستند و عده ای هم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۲۴
آسیه سلطانی

بســــم ربــــــنا «الله» 

ترس را زیرخاکِ حاصلخیزِ امید، دفن کن. 

باآبِ جرأت، آبیاری اش کن. 

از نورِ بیانِ حقیقت،

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۲ ، ۰۱:۴۱
آسیه سلطانی