زمانه اندکی از آنچه می دانی و می گویند،
رحمِ کمتری دارد...
و دارد در دهان خود،
بسی لالاییِ سنگین،
که در گوش تو
زمانه اندکی از آنچه می دانی و می گویند،
رحمِ کمتری دارد...
و دارد در دهان خود،
بسی لالاییِ سنگین،
که در گوش تو
قلعه ی دلتنگی،
دور قلبم حلقه می زند؛
دل، تنگ تر می شود؛
و فشار قلعه، بیشتر...
دل،
تنگ و تنگ تر
🌹سروده ای با ویرایش مجدد🌹
امتداد نگاهت را می گیرم و پیش می روم
چیزی نمی بینم، جز نور...
کاش نگاهم، به نگاهت
گفتی مزن حرفی تو از دیروز؛
امروز، اما من
با واژه هایت سوختم،
دم بر نیاوردم؛
آتش زدی جانم
سوزاندی و خاکسترم