اصلاحیه: این داستان کوتاه را قبلا نوشته بودم، اما به دلم ننشسته بود. تا اینکه امروز، مسئله ای پیش آمد و تصمیم گرفتم از نو بنویسمش. اکنون دوب
بسم الله الذی هو مدبر الامور
زیپ کوله را بست و اشک هایش را پاک کرد.
- برو محمدم! هرجا که میری خدا نگهت داره، مادر!
چشمان محمد از شادی و رضایت، برق می زد. برق نگاه پسر،
بسم رب الشهداء و الصدیقین
این روزها می نویسم اما نمی توانم منتشر کنم.
به جایی رسیده ام که اگرچه حرف زیادی برای گفتن دارم، اما نشرش، بی، فایده است. چراکه آنچه در این دوران فراوان است، سخن و نوشته است