آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

خانه پدری ( آسیه سلطانی)

شنبه, ۴ آذر ۱۴۰۲، ۰۸:۵۰ ب.ظ

بـــــسم الله النـــــــور 

وارد حیاط می شود. غروب است. روی سنگچینِ منتهی به حوض قدم می زند. حوض را تازه آب کرده اند. تصویرِ ماه در آبِ زلالِ حوض، برق می زند. یاد پدر می افتد. تعادلش را از دست می دهد. نزدیک است بیفتد. داغ پدر، زانوهایش را  از رمق انداخته. سعی می کند تعادلش را حفظ کند تا زمین نخورد. آرام آرام قدم برمی دارد. آهسته جلو می رود. با هر قدمی، خاطره ای از پدر، از ذهنش می گذرد. به حوض می رسد. لب آن تکیه می زند. گریه امانش نمی دهد. دستش را در آب فرو می کند. موجی به آب می دهد تا تصویر ماه را نبیند. و خاطرات پدر است که با رقص ماه در موج آب، باز هم از ذهنش می گذرد و دلش را طوفانی می کند. با پدرش قرار گذاشته بودند که هرزمان نگاه شان به ماه کامل افتاد، به آن لبخند بزنند و یک آرزو کنند. 
نگاهش را به آسمان می دوزد. اما از ماه خبری نیست. انگار ماه، از شرمِ چشمان خیسش، پشت ابر پنهان شده.

_________________________________________

پی نوشت:  تمرینِ نوشتن را دوست دارم. یک موسیقی غم انگیز برای مان پخش شد و از ما خواسته شد یک شات تصویری که حس و حال آن موسیقی را در خود داشته باشد، با واژه های مان، به تصویر بکشیم. این نوشته من بود از حس دریافتی ام. 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی