خانه پدری ( آسیه سلطانی)
بـــــسم الله النـــــــور
وارد حیاط می شود. غروب است. روی سنگچینِ منتهی به حوض قدم می زند. حوض را تازه آب کرده اند. تصویرِ ماه در آبِ زلالِ حوض، برق می زند. یاد پدر می افتد. تعادلش را از دست می دهد. نزدیک است بیفتد. داغ پدر، زانوهایش را از رمق انداخته. سعی می کند تعادلش را حفظ کند تا زمین نخورد. آرام آرام قدم برمی دارد. آهسته جلو می رود. با هر قدمی، خاطره ای از پدر، از ذهنش می گذرد. به حوض می رسد. لب آن تکیه می زند. گریه امانش نمی دهد. دستش را در آب فرو می کند. موجی به آب می دهد تا تصویر ماه را نبیند. و خاطرات پدر است که با رقص ماه در موج آب، باز هم از ذهنش می گذرد و دلش را طوفانی می کند. با پدرش قرار گذاشته بودند که هرزمان نگاه شان به ماه کامل افتاد، به آن لبخند بزنند و یک آرزو کنند.
نگاهش را به آسمان می دوزد. اما از ماه خبری نیست. انگار ماه، از شرمِ چشمان خیسش، پشت ابر پنهان شده.
_________________________________________
پی نوشت: تمرینِ نوشتن را دوست دارم. یک موسیقی غم انگیز برای مان پخش شد و از ما خواسته شد یک شات تصویری که حس و حال آن موسیقی را در خود داشته باشد، با واژه های مان، به تصویر بکشیم. این نوشته من بود از حس دریافتی ام.