آن مسجد، اینجاست (جستاری از آسیه سلطانی با موضوع مسجد گوهرشاد)
بـــــــــسم الله النـــــــور
«آن مسجد، اینجاست»
بســــم الله النـــــــور
صبح زود، بعد از نماز که هوا کم کم به روشنی مایل می شود، به اتاق بچه ها سرمی زنم. هردو خوابند. خیالم از امنیت خانه راحت است. می توانم بگذارم شان و بروم. از روی تجربه ای که در این مدت کوتاهِ سکونت در مشهد داشته ام، به این نتیجه رسیده ام که بهترین زمانِ حرم رفتن و برگشتن، حدود ساعت ۵:۳٠ تا ۹ صبح است. ساعت ۵:۵٠ از خانه بیرون می روم، سوار اتوبوس خط وکیل آباد _ حرم شده، راهیِ آنجایی می شوم که امن ترین پناهگاهم است.
رفت و آمد با اتوبوس در مشهد، خیلی راحت و دسترسی به ایستگاه ها آسان است. خصوصا در ایام خاص و شلوغی که خیابان های منتهی به حرم را می بندند، وسیله ای مناسب تر از اتوبوس و مترو، برای زیارت پیدا نمی کنی.
مسیرِ رسیدن به حرم، چنان اشتیاقی دارد که متوجهِ گذرِ زمان نمی شوی. مگر اینکه در اتوبوس جایی برای نشستن نداشته باشی و کمردرد، سراغت بیاید. آن هم کمردردی که سوغات غالب بچه ها برای مادران شان است. سوغاتی برای مادران جوان امروزی که پس از دنیا آمدن فرزند اول یا نهایتا دوم، طعم آنرا می چشند. در حال فکر کردن به مادر بودن و گذر عمر هستم که اتوبوس به حرم می رسد.
غالبا عادت دارم پس از رد شدن از بخش انتظامات حرم، خود را به مسجد گوهرشاد برسانم. هرچند همه جای حرم امام رئوف، آرامش را به جانت می نوشاند، اما نمی دانم چرا در مسجد گوهرشاد، جور دیگری آرامم.
پایم را به حیاط مسجد که می رسانم، ابتدا به گنبد نگاهی می اندازم، دستی بر سینه می گذارم و با سلامی مشتاقانه به امام رئوف، دلم را برای دریافت جواب، صابون می زنم.
کمی جلو می روم تا از لوله کشی کنار حوض سنگی مسجد، آبی به صورت زده و جانی تازه به صورتم بدهم. حوض سپید مسجد را با آب زلالی که در آن جریان دارد، خیلی دوست دارم. دلم می خواهد ساعت ها بنشینم، به رقص آب درون حوض، خیره شده و با صدای دلنشین آب روان، مهمانِ هوای بهشتیِ حرم شوم. حوضی که فواره ای در میان دارد و ستون هایی در اطراف فواره که حکم گلدان را دارند. و کبوترانی که زینت بخش این حوض و آن ستون ها هستند.
از کودکی، حرم امام رضا (ع) را با کبوترهای فراوانش می شناختم. هنوز هم برخی اوقات که می خواهم قربان صدقه امام رضا جان بروم، ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کنم: «قربون کبوترای حرمت امام رضا...» و در ادامه اش گاه شعرهای دیگر را می خوانم و گاهی هم از بافته های خود، چیزی را زمزمه می کنم. گاه شعری را همانجا می سرایم و گاه، سروده ای ناتمام را به پایان می رسانم. در این حال و هوا که هستم، به اطراف نگاه می کنم. یکی نماز می خواند، دیگری زیارت عاشورا، زیارت امین الله و من فقط و فقط خیره به اطراف، مجنون گونه، شعر زمزمه می کنم. اینجاست که به خود می آیم و با دو بیت آغازین از شعر زیبای سیدحمیدرضا برقعی، خودم را توجیه می کنم:
«همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می خوانم
قبولم کن، من آداب زیارت را نمی دانم
نمی دانم چرا اینقدر با من مهربان هستی
نمی دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم»
این شعر بیدارم می کند. به سمت شبستانِ حیاط مسجد می روم. هیچ وقت از اینکه کفش هایم را دربیاورم و با خود بکشانم، حس خوبی نداشته ام. اینجا اما می توانی کفش هایت را به کفشداریِ داخل حیاط بسپاری. گاه که حوصله این کار را هم ندارم، کفش هایم را در گوشه ای از حیاط مسجد، درمی آورم و در نزدیک گلدانِ ایستاده ای جاساز می کنم که مزاحم رفت و آمد زائران نباشد؛ سپس وارد شبستان باصفایی می شوم که آن منبر معروف بلند را در خود دارد.
پایم را روی فرش های تمیز، خوشرنگ و منظم مسجد می گذارم. فرش هایی که هر روز صبح زود، تن شان را به جاروبرقی می سپارند تا برای لمسِ پای زائران، تمیز باشند. فرش هایی که اشک های زیادی، مرطوب شان کرده و شنونده ی نجوای زائرانی بوده اند که سر بر سجده نهاده و با خدای خود، در حضور امام شان، خلوت کرده اند.
این قسمت از مسجد را غالبا برای خواندن زیارت جامعه کبیره انتخاب می کنم. فکر کن... گنبد امام رضا جان رو به رویت باشد، پرچم سبزش را نسیم خنک صبحگاهی تکان دهد و تو باشی و دعایی که از زبان امام هادی علیه السلام، نقل شده... آری... اگر کمی دل دهیم می بینیم که چقدر زیبا دعوت مان می کنند تا نور به خوردمان داده و ظرف وجودی مان را وسعت دهند تا برای امتحانات نهایی آماده شویم 😊
وقتی دلتنگ تر از زمان های دیگر باشم، متوجه نمی شوم زمان، چگونه سپری می شود. درحالی که با چشمانی اشک آلود به گنبد، خیره شده ام و با امامم حرف می زنم، صدای ساعت به گوش می رسد.
باری... وقت دل کندن است و چقدر دل کندن و رفتن سخت است. دوست داری همانجا بمانی و در آرامشش، روحت را بغلطانی. آرزو می کنی که ای کاش زمان متوقف می شد و تو در حرم امام رضا می ماندی . حرمی که هرگوشه اش نیازی از تو را برآورده می کند. حتی نیازت به کتاب خواندن را...
حتی اگر خواب هم بخواهد چشمت را ببرد، می توانی به مکانی که برای استراحت، فراهم کرده اند، بروی، بخوابی، سرحال شوی و به دامان امامت، باز گردی.
خلاصه که اینجا بهشت است.
از هوای دل انگیز صبحگاهی اش گرفته که گاه «مِه آلود» بودن، رؤیایی ترش می کند؛ تا صدای آب روان در حوض ها؛ تا صدای پرزدن کبوترها در میانِ خیل زائران؛ تا شبکه های پنجره فولاد که وقتی دستت را لا به لایش، گیر می دهی، انگار دستت را به دست امامت داده ای و دیگر نمی خواهی، رهایش کنی...
هرگاه دنیا فشارت داد، اگر می توانی، به اینجا سر بزن؛ اگر هم نمی توانی، چشمانت را ببند و عکس بالا را در خاطرت مجسم کن. بدان که زائرانی هستند که شاید از راهِ دل آنها، پایت به اینجا برسد.
چه ساده و دلنشین 😊😊 التماس دعا