اگر خالق بخواهد... (روایتی از آسیه سلطانی)
پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ۰۲:۵۰ ق.ظ
حالش بد بود؛ چشم هایش را بست تا بخوابد؛ روی بالشی که پناه چشم های خیسش بود.
تجربه ی زیستش به او می گفت که کار را فقط باید به خدا سپرد؛ پس مثل همیشه خودش، دلتنگی، بچه ها و آینده را باز هم فقط به خداوند سپرد و او را وکیل خود قرار داد.
کمی بعد خوابش برد.
صبح که بیدار شد، آرامِ آرام بود.
آرامشی که با هیچ داروی آرامبخشی حاصل نمی شود.
گویا همه وجودش، آن شب را در آغوش خدا، صبح کرده بود.
آنگاه که خالق بخواهد، حتی خوابی ساده دلت را آرام و امید را به انسان تزریق می کند.