اصلا نمی خواهم به آن روز فکر کنم...
همان روزی که نفس آقاجان وسط حیاط خانه بند آمد...
همان روزی که پرده های اتاق مادرجان، دیگر کنار نرفتند...
مادرجان دوست داشت صبح که بیدار می شود، پرده ها کنار باشند و چشم هایش
وسط جلسه شعر بود که گفت: «میاید بریم نماز بخونیم؟!» گفتم: «کجا؟» گفت: همین بغل ساختمونِ حوزه هنری، یه مسجده.» گفتم: «بریم». جلسه شعر، کلا دو ساعت بود. چون مکان جلسه عوض شده و کمی پرت بود، همه مان برای پیدا کردنِ اتاق ریاست که محل برگزاری اش بود، گم شده بودیم. تا چند نفری جمع شویم، نیم ساعتی