آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

چمدان خالی (نثر ادبی آسیه سلطانی)

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۵ ب.ظ

بسم الله النور 

کنار ریل قطار نشسته ام

با چمدانی بسته. 

نمی خواهم مسافر قطار شوم. 

آمده ام تا  رفت و آمد آدم ها را ببینم 

درس گیرم

و شاید توشه ای اندوزم. 

در این چمدان بسته، هیچ نیست. 

فقط بسته است که خالی بودنش را کسی نبیند...

لحظه ای از چمدان غافل می شوم

چمدانم را در دست دزدی می بینم

که به سرعت از من دور می شود

بیچاره فکر می کند عجب چیزی را دزدیده

چمدانِ خارجیِ برند

باوسایل احتمالا قیمتی! 

خبر ندارد پوچ است 

آن چمدانِ خالی! 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی