زنده ام کن
جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۲۹ ق.ظ
بســــــمک یا محیی و یا ممیت
خوش آمدی!
با دست هایی تشنه
و نگاهی خسته!
برای دست هایت، پاسخی جز زخم های دلم ندارم
که مرهمی جز نوازشت ندارند.
و برای نگاهت
فقط اشک، آورده ام.
بنشین روبه رویم و
قطره قطره اش را در شیشه ی زلال دلت، ذخیره کن
تا پس از من
اگر چشمانت خشکید
شیشه ی دل را بگشایی
و از آنچه ذخیره داشته ای
بهره گیری...
فقط حواست باشد که هُرم اشک ها
دلت را نسوزاند
که حاصلِ ذوبِ تمام هستی ام در گرمای آتشین فراق توست.
حیف که دیر آمدی...
کاش مهر وجودت، پاییزم را اردیبهشتی می کرد
و بهارم دوباره آغاز می شد
آری... دستان گرمت، برف های یخ زده بر شیشه ی ترک خورده ی تنهایی ام را آب می کند
و به تپش هایم فرصتی دوباره می دهد
هرچند کوتاه
اما عمیق...
بیا و زنده ام کن...
۰۲/۱۱/۰۶