آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

گلایه (شعرنو آسیه سلطانی)

يكشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۴۳ ب.ظ

بسم الله الذی هو علیم بذات الصدور 

نمی خواهم نگاهت را 
نمی خواهم که حتی لحظه ای، آنی، ببینم چشم پاکت را. 
تو را از جانِ خود، من، دوست تر دانستم و این اشتباهم بود؛ می دانی؟! 
نمی دانی... 
تو را درکی نباشد ذره ای این بی قراری را... 

اگرچه شاعری و واژه ها را خوب می دانی، چه حیف ای دوست!
نبینی واژه هایم را؛  نمی پرسی نشانم را. 

برای لحظه ای با تو، تمام عمر گریان بوده ام؛ لیکن

تو سرگرمی به این و آن، نبینی اشک هایم را. 

من، این را خوب می دانم که از من تا به تو، یک آسمان، راه است

پرِ پرواز من را بادِ بی مهری جدا کرد و به چاهِ بی کسی افکند جانم را.

میان ما به قدر آسمان، نه،  یک جهان راه است

چه زیبا درک کردم من کلامت را

نفهمیدم ولی معنای آن زیبا  نگاهت را... 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی