خواب نمانی! (شعر نیمایی آسیه سلطانی)
زمانه اندکی از آنچه می دانی و می گویند،
رحمِ کمتری دارد...
و دارد در دهان خود،
بسی لالاییِ سنگین،
که در گوش تو می خوانَد ؛
هدف این است تا خواب سنگینِ کسالت،
ناامیدی،
بی خیالی،
بدگمانی را
به پلک خسته و چشمان گریانت،
فرو ریزد.
و تو
در لحظه می خوابی
ولیکن استرس داری...
اگرچه چشم تو خواب است،
و مغز نیمه خوابت هم شده درگیر لالایی،
ولیکن در دلت غوغاست؛ می دانی؟!
تو آن هنگام،
در ذکری؛
تو در ذکرِ همان چیزی که عمری مبتلایش بوده ای، هستی...
هزاران کارِ ناکرده،
هزاران سطر ناخوانده،
و اشعاری که ناگفته، به دل مانده؛
و احساسی که چون بغضی فروخورده،
امان را از دلت برده،
نهیبت میزنند اینها، که برخیزی!
ولیکن خواب، شیرین است...
اگر چه خوابِ سنگین، سخت شیرین است
ولیکن چیرگی بر خواب سنگین کسالت،
لذتی ناگفتنی دارد...
اگر در جنگِ با آن، مرد میدانی،
خدا را شکر کن
که تو بیدارِ بیداری...