سوختم (شعر نیمایی آسیه سلطانی)
يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ
گفتی مزن حرفی تو از دیروز؛
امروز، اما من
با واژه هایت سوختم،
دم بر نیاوردم؛
آتش زدی جانم
سوزاندی و خاکسترم کردی.
هر ذره از جان مرا آنگه
بر اوج آن موج بلندی که
تا آسمان می رفت
راحت، روان کردی...
...
اکنون که با دریا، شدم دریا،
با موج های کوچکی می آیم و آرام
همچون نسیمی می وزم بر تار گیسویت
برخیزد از آن تار مشکین، صد نوای تلخ
نسکافه ات آماده شد، اینک...
بنشین تو رو در روی من، جانا
نسکافه ات را نوش کن
این پرسش تلخ مرا بر یاد خود بسپار
روزی به وجدانت بده پاسخ:
«آخر چه کردم با تو، من ای دوست
کاری که در جبران آن کردی
از جنس قلبت نیست.
این کار را هرگز
با دشمنانت هم نمی کردی...»
۰۴/۰۲/۲۹