بسمــــــک یا رئوف یا رحیـــــــم
«تو برام مهمی»
روی تخت بیمارستان نشسته بود. قطره های عرق روی پیشانی اش برق می زد. صدای تپش قلبش را می شنید. موهای فر خورده ی او از روسری بیرون ریخته و نگاهش
بسمــــــک یا رئوف یا رحیـــــــم
«تو برام مهمی»
روی تخت بیمارستان نشسته بود. قطره های عرق روی پیشانی اش برق می زد. صدای تپش قلبش را می شنید. موهای فر خورده ی او از روسری بیرون ریخته و نگاهش
بسم رب الحسین (علیه السلام)
او می کُشد، من قصد خون خواهی ندارم
جز جان سپردن در رهش، راهی ندارم
این جانِ ناقابل،
بســـــم الله الرحمـــــن الرحیـــــم
طلا را از جان شان، بیشتر دوست داشتند.
و اینگونه او را به سکه های طلا فروختند.
حتی از گوشواره طلای کودکان