اصلا نمی خواهم به آن روز فکر کنم...
همان روزی که نفس آقاجان وسط حیاط خانه بند آمد...
همان روزی که پرده های اتاق مادرجان، دیگر کنار نرفتند...
مادرجان دوست داشت صبح که بیدار می شود، پرده ها کنار باشند و چشم هایش
به شکرانه ی اینکه نجات یافتم... خاطره را برایتان ارسال کردم.
جهت دیدن کلیپ با کیفیت بهتر دریافت را لمس کن.
خدایا، این روزای آخر صفرم به خیر کن.
خودت شاهدی که هرکدوم مون تو هر لباس و تیپ و شخصیتی که لازم بوده، خودمونو جا زدیم که آب تو دل کسی تکون نخوره.
آقا جان! ای امام رئوف!
چشمای خیسِ مهتاب، موقع خداحافظی
وقتی تو کوهنوردی اون اتفاق برام افتاد، دکتر گفت:«نباید از پاهات زیاد کار بکشی.» همین باعث شد که موقع بستنِ ساک سفر، لیلا جون بگه : « مصطفی جان! نرو مادر؛ نگرانتم؛ پیاده اذیت میشی؛ بذار چند هفته دیگه با ماشین میریم.»
ولی عاطفه که همیشه جور دیگه ای به دنیا و اتفاقاش نگاه می کنه، بهم گفت: « درسته که