روحیه (روایتی از یک جلسه شعر و دوستی که آنجا پیدا کردم)
وسط جلسه شعر بود که گفت: «میاید بریم نماز بخونیم؟!» گفتم: «کجا؟» گفت: همین بغل ساختمونِ حوزه هنری، یه مسجده.» گفتم: «بریم». جلسه شعر، کلا دو ساعت بود. چون مکان جلسه عوض شده و کمی پرت بود، همه مان برای پیدا کردنِ اتاق ریاست که محل برگزاری اش بود، گم شده بودیم. تا چند نفری جمع شویم، نیم ساعتی طول کشیده بود و به همین دلیل بود که وقتی تعداد حاضرین جلسه به سه نفر رسید، دورهمی را رسما شروع کردیم. آن هم با خواندن شعرهای یک تازه کار مثل من. اولین شعر را که خواندم، با ورود آقای فرامرز اکبری، جمع مان از یک جمع زنانه درآمد. جانشینِ مسئول اصلی جلسه، رو به من کرد و گفت:« ادامه بدین». باز هم شعری نو خواندم سپس یک غزل. تقریبا نظرات شان درمورد قوت و موارد فنی هرسه شعرم، یکی بود. هرچند که بعضی ایرادات به آنها را وارد نمیدانستم، اما چیزی نگفتم و سکوت کردم.
بعد از من، نوبتِ او بود. خواند. یک غزل زیبا. ساده و روان. همه به به چه چه می کردند. خیلی تند میخواند و همین باعث شد برای بررسی شعرش، مجبور شود آنرا چندین بار بخواند.
تاکنون در جلسات ندیده بودمش. اما حضورش، دلم را گرم می کرد. البته چند ماهی بود که نتوانسته بودم در جلسات شرکت کنم و همین امر سبب شد که تازه در آن جلسه با او آشنا شوم. با وجود اینکه اولین روز آشنایی مان بود، اما احساس صمیمیت و آشنایی زیادی با او داشتم. تا قبل از این، فضای جلسات شعر حوزه هنری، کمی برایم سنگین بود. بیشتر شرکت کنندگان یا سن شان از من بالاتر بود، یا مرد بودند. پس طبیعی بود باکسی احساس دوستی نکنم. تا اینکه او را دیدم. دختری دهه هشتادی با بیست ویک سال فاصله ی سنی از من؛ باوقار بود. ازنظر قدی، تقریبا هم قد بودیم و از لحاظ اخلاقی هم، به دلم می نشست. یکی از مهمترین خصوصیت هایش این بود که شوخی هایم را دوست داشت و به آنچه می گفتم با دید مثبتش لبخند که نه، ریز_ریز می خندید. و البته مهمتر از همه اینکه یار خوبی برای پیچاندنِ چند دقیقه ایِ جلسه برای خواندنِ نمازِ تقریبا اول وقت بود.
شروع شوخی ام با او بر سر وزن شعرش بود که می گفتم تو از قصد تند میخوانی که ایرادات وزنی شعرت مشخص نشود! و او هم که دستش را رو شده می دید، با خنده پاسخ می داد.
اواسط جلسه بود که صدای اذان بلند شد. پرسیدم نمازخانه کجاست؟ آقای اکبری گفت:« اینجا رو که دارن بازسازی می کنن، همه چیزش به هم ریخته باید برید بیرون و در مسجد کناری، نماز بخونید.» یادم که به پله های زیاد ساختمان افتاد و اینکه موقع ورود، گم شده بودم و البته اینکه مکان دقیق مسجد را هم نمی دانستم، همه باعث شد که بیخیال نماز اول وقت شوم و به ادامه صحبت دوستان گوش کنم.
کمی گذشت و مسئول اصلی جلسه، که او هم در بین انبوه اتاق های پیچ در پیچِ حوزه هنری، گم و پیدا شده بود، وارد شد. جلسه برای لحظاتی متوقف شد و تابخواهد دوباره شروع شود، دوست جدیدم در گوشم گفت: «میاید بریم نماز بخونیم؟» گفتم: «کجا؟» گفت: «همین بغل ساختمون حوزه هنری، یه مسجده.» گفتم: «بریم.» اما در دلم هنوز به آن پله های کذایی فکر می کردم. خدا را شکر پادرد ندارم. اما از پله ی زیاد، به نفس_نفس می افتم. ولی انگار همراهی با یک جوانِ دقیقا بیست ساله ی دوست داشتنی، روح و جسمم را تازه کرده بود و سختی را از یادم برد. از جا بلند شدیم و گفتیم ما می رویم نماز و زود برمی گردیم. نفهمیدم چطور باسرعت تمام پله های ناجورِ طبقه منفی دو را بالا رفتیم. فقط درخاطر دارم که من می گفتم و او ریز_ریز، می خندید. تا مسافتِ داخل حوزه را طی کنیم و به پله های طبقه بعدی برسیم، با چند تا سؤال مختصر، باب آشنایی بیشتر را باز کردم. و از آنجایی که دوست ندارم مثل بازجوها، فقط سؤال بپرسم، درمورد خودم هم به او اطلاعات مختصری دادم. از ساختمان حوزه که خارج شدیم، کمی جلوتر رفتیم و به مسجدی رسیدیم که اگر او نمی شناختش، من عمرا بعنوان مسجد تشخیص می دادمش. بیشتر شبیه به پایگاه بسیج یا یک پایگاه بهداشت و سلامت بود. یک حیاط بزرگ که انتهایش ساختمانی بود بدونِ شباهت به مسجد. وارد حیاط شدیم. مسافتی را طی کردیم تا به پله ها رسیدیم. پله ها را که بالا رفتیم از سه در رد شدیم تا وارد شبستان خواهران شدیم. خدا را شکر داخل ساختمان، کاملا ظاهری مسجدگونه داشت. وقتی رسیدیم نماز جماعت تمام شده بود و ما نمازمان را فُرادا خواندیم. چنان این مسیر را با آن پله ها، تند تند طی کرده بودیم که تا رکعت اولم تمام شود، هنوز نفس نفس می زدم. اما به روی خودم نمی آوردم.
نماز خوانده_نخوانده، بلند شدیم و راه افتادیم.
از او پرسیدم: «دانشجویی؟» گفت: «نه. ولی تصمیم گرفتم امسال برای تحصیل در رشته ادبیات فارسی، کنکور بدم. آخه خانوادگی طبع شعر داریم و خیلی علاقه دارم.» خندیدم. گفتم: « دیدی که چقدر تو جلسه گفتن رشته تحصیلی ربطی به شعر و شاعری نداره و رشته دانشگاهی ادبیات فارسی را شستند و گذاشتندکنار!» گفت: «آره. اما من دوست دارم.» گفتم: «به علاقه ات برس. کسانی که در جلسه حاضر بودند، بزرگتر بودن و تجربه هایی در این زمینه داشتن ولی به نظرم نمیشه در این باره حکم کلی داد. تو برو دنبال علاقه ی خودت.» صدای زنگ تلفنش، گفتگوی مان را قطع کرد. کمی جلوتر، ورودی حوزه هنری بود و با پایین رفتن از دو طبقه ی آن، به اتاق جلسه مان رسیدیم و ادامه جلسه.
دوستان مشغول بحثی غیرجذاب بودند. از او پرسیدم: «نگفتی چند سالته؟» گفت: «متولد ۸۲ هستم.» باورم نمی شد که چگونه با این اختلاف زیاد سنی، اینقدر با هم احساس صمیمیت کرده ایم. تا آمدم سنش را هضم کنم، گفت: «شما چی؟» گفتم: «من بیست و یک سال ازت بررگترم.» متعجب نگاهم کرد. گفت: « ماشاالله! اصلا بهتون نمیخوره!» گفتم یه استادی می گفت:« خانم ها یه رنج سنی دارن که بهش میگن " چه خوب موندی! " من الآن تو همون رنج سنی ام.» این را که شنید، زد زیر خنده و با هم خندیدیم.
هرچند جلسه ی آن روز بدلیل بارش باران، با تعداد کمی شاعر، تشکیل شد اما حسنش این بود که احساس صمیمیت بیشتری با برخی اعضای جلسه پیدا کردم. و همین آشنایی بیشتر، مرا برای شرکت در جلسات بعدی، ترغیب می کند. وقتی برگشتم منزل، متوجه شدم پسر کوچکم، بیحال است و علائمی از بیماری دارد و حسابی، خوشیِ حاصل از این جلسه بر دلم ماسید. اما خدا را شاکرم که روحیه ای مضاعف برای تلاش پیدا کردم.
اکنون که در حال نوشتنِ این متن هستم، پسر کوچکم مبتلا به آبله مرغان است و چند روز، است که به مدرسه نرفته. شاکرم که خداوند، برایم کافیست و قبل از اینکه متوجه بیماری مهدی بشوم، روحیه ای مجدد به من داد تا بتوانم بهتر به او رسیدگی کنم.