یا حرز من لا حرز له
وارد خانه که شد، او را بغل کرد. لب را بر گونه های «سلما» سایید و او را بوسه باران کرد. از دلتنگی گفت. از اینکه چقدر زندگی در دوریِ او، برایش سخت است. از روزگار نالید. از اینکه زمانه، زن و فرزندش را از او
بـــــسم الله النـــــــور
وارد حیاط می شود. غروب است. روی سنگچینِ منتهی به حوض قدم می زند. حوض را تازه آب کرده اند. تصویرِ ماه در آبِ زلالِ
بســـــم الله الرحمـــــن الرحیـــــم
او را به چند سکه ی طلا فروختند.
حتی از گوشواره طلای کودکان