آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با موضوع «نثرها :: داستان :: داستانک» ثبت شده است

اصلاحیه:  این داستان کوتاه را قبلا نوشته بودم، اما به دلم ننشسته بود. تا اینکه امروز، مسئله ای پیش آمد و تصمیم گرفتم از نو بنویسمش. اکنون دوب

بسم الله الذی هو مدبر الامور 

زیپ کوله را بست و اشک هایش را پاک کرد.
- برو محمدم!  هرجا که میری خدا نگهت داره، مادر! 
چشمان محمد از شادی و رضایت، برق می زد. برق نگاه پسر،

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۵۳
آسیه سلطانی

بسم الله النور 

دوستت دارمی به او گفت تا امتحانش کند. 

و او، خود را عقب کشید تا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۰۹
آسیه سلطانی

بســــــم الله الذی هـــو مدبر الامــــــور 

دومین داستان کوتاهش را هم نوشت و کناری گذاشت. 

به امید ویرایشی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۰۴
آسیه سلطانی

بســـــم الله الشـــــــاهد 

طفل،تشنه بود. 
تلذی می کرد؛همچون ماهیِ از آب دورافتاده.
صدای یاری خواستنِ بابا را که شنید، 
با گریه های مدام، پدر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۳ ، ۰۰:۱۷
آسیه سلطانی

__________ بدون تصویر __________

« تهوع» 

از کنار میزهای سلف سرویس رستورانِ معروف شهر، با حال بد رد شدند:  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۵۴
آسیه سلطانی