بسمک یا من لایخفی علیه شئ
خوش نوشتی واژه ها را یک به یک
خواندم و احساس کردم درد را
قطره قطره جای تو باریده ام
دست بر اوراق کاهی کتاب و
بسمک یا من لایخفی علیه شئ
خوش نوشتی واژه ها را یک به یک
خواندم و احساس کردم درد را
قطره قطره جای تو باریده ام
دست بر اوراق کاهی کتاب و
بســـــــــم الله الکافـــــــی
چشم من لبریز شد از ازدحام واژه ها
ازدحام واژه ها در قالب ناگفته ها
هرزمانی خواستم تا واژه ای را سر دهم
حبس کردم واژه ام را
بسمــــــک یا رئوف یا رحیـــــــم
«تو برام مهمی»
روی تخت بیمارستان نشسته بود. قطره های عرق روی پیشانی اش برق می زد. صدای تپش قلبش را می شنید. موهای فر خورده ی او از روسری بیرون ریخته و نگاهش