بیرق سرخ رؤیایم (شعر حسینی از آسیه سلطانی)
بســــــــم الله الرحـــــــمن الرحــــــــــیم
شبی در عمق یک رؤیا، به دستم گوهری دیدم/
برای گوهرِ نابم، چه رؤیاها که من چیدم/
به ذهنم بود تا زان گوهرِ لبریز از معنا/
زنم طرحی که باشد درخورِ آن عالَم بالا/
به دستم عکس زیبایی زِ یک وادی، مصوّر بود/
و آن وادی، مسیری پر زِ عشقِ دو برادر بود/
همان جایی که بین دو حرم، مبهوت می مانی/
همان جایی که بر خاکش بیفتی بس که حیرانی/
⬜⬜⬜
نمیدانم به رؤیایم چرا حاضر شدی آن دم/
فقط دیدم که عکس کربلا را من به تو دادم/
گرفتی از من آن گوهر که تا نقشی زنی زیباتر از زیبا/
رساندی تو به مقصودم؛ به آن بالا؛ به آن والا/
به یاد آرم که مقصود دوتامان عشق مولا بود/
هدف، راهی برای شادی مهدیّ زهرا بود/
تو عکس کربلا را دیدی و نقشی زدی از عشق آکنده/
بر آن صفحه که در رؤیای من، انگار شد زنده/
⬜⬜⬜
به طرحت، گنبد ارباب را در گوشه ای چیدی/
و در پشتش، تو پرچم های قرمز رنگ می چیدی!/
به جای گنبد عباس، دیدم پرچمی در باد می رقصد/
و پرچم های بسیاری شده جاری به آن، مقصد/
همه در یک مسیر و یک هدف، راهی شده بودند/
تو پنداری که پرچم نه، همه انگار یک رودند/
روان بودند همچون رود، یاران تحت هر بیرق/
به امّید ظهور منجی و فریاد «جاء الحق»/
اگرچه شور عشق و غم، در آن صحنه ملازم بود/
ولی آرامش محضی بر آن تصویر، حاکم بود/
⬜⬜⬜
نمیدانم چه بر طرحت به روی صفحه، جان میداد؟!/
تو گویی که نسیم عشق پرچم را تکان میداد/
_______________________________________________________
پی نوشت: این شعر، حکایت رؤیایی است که قبل از اولین و تنها سفر اربعینم تاکنون، دیده بودم. در حد توانم سعی کردم آن رویا را به تصویر بکشم.