داستان زندگی (شعر سپید آسیه سلطانی)
دوشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۴۱ ق.ظ
بســــم ربــــــنا «الله»
ترس را زیرخاکِ حاصلخیزِ امید، دفن کن.
باآبِ جرأت، آبیاری اش کن.
از نورِ بیانِ حقیقت، بخورانش.
حال، میوه ی شیرینِ وصال را خواهی چشید.
نوش بادت تمام صبری که به پایش ریختی و بزرگ و بزرگ تر شدی...
می دانی...
این صبر، سنگین است.
طاقت فرساست.
جسم را می فرساید و نزدیک است که امید را ذبح کند.
نترس... این مرحله را که با چهارده شعاعِ آن نورِ یگانه طی کنی،
خداوند قوچ را می فرستد تا عید قربان تو نیز، محقق شود...
عیدت مبارک ای صبورِ مهربان...
عیدت مبارک ای شجاعِ راستگو...
عیدت مبارک شاعرِ تمام سروده های زندگی ام؛ ای معلم...
۰۲/۰۷/۰۳