آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

امیدِ دوباره (آسیه سلطانی)

شنبه, ۴ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

بســــــــم الله النـــــــــور 

هرچند که پاییز،

بر روی دلم پای نهاده؛ 


هرچند زمستان،

 گلهای بهاری مرا خوب تکانده؛ 


هرچند که از دور،
صوت جرسِ مرگ به گوشِ منِ بی تاب، رسیده؛ 
آن روزنه ی کوچکِ دیواره ی قلبم 
کز روی دلارام تو امید گرفته 
هرلحظه نهیبی به دلم میزند و می رود انگار؛ 


می گویدم از سرخ-اناری که با آن همه سختی،
باقیست هنوزم 
آویز شده بر تن خشکیده ی باغ و

لبخند زند بر دلم آرام. 

 

هرچند که از دور، 

صوتِ جرسِ مرگ به گوشِ منِ بی تاب، رسیده

دل خوش به انارم... 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی