« تو برام مهمی» (آسیه سلطانی)
بسمــــــک یا رئوف یا رحیـــــــم
«تو برام مهمی»
روی تخت بیمارستان نشسته بود. قطره های عرق روی پیشانی اش برق می زد. صدای تپش قلبش را می شنید. موهای فر خورده ی او از روسری بیرون ریخته و نگاهش به دیوار خیره مانده بود.
محمد وارد اتاق شد. جلو رفت و نشست روی تخت؛ کنار فرزانه. سرش را جلو برد. صورت او را بوسید و گفت: «فرزانه! خوبی؟! چرا صورتت، سرده؟! »
صدای محمد، بغض فرزانه را ترکاند. اشک روی صورتش جاری شد.
- بچه مون هنوز دنیا نیموده، رفت. من نتونستم نگهش دارم.
اشک در چشمان محمد حلقه زد. باید فضا را عوض می کرد.
_ بذار ببینم اینجا چیزی نیست، بپیچم دور بدنت؟! باید گرم بشی.
کمد کوچکی کنار تخت بود. محمد سمت آن رفت و ملحفه ای از داخلش برداشت. باز کرد و گفت: « فدای سرت! خوبه خودت سالمی. خدا دوباره بهمون بچه می ده.»
این را گفت و ملحفه را دور فرزانه پیچید. فرزانه را در آغوش گرفت و نوازش می کرد. شانه هایش هرلحظه از گریه های فرزانه، خیس میشد. موهای فرزانه را ناز می کرد. باید آرام می شد.
- آروم باش دردت به جونم! چشماتو ببند و بخواب. شب سختی رو گذروندی.
آغوش محمد، تپش قلب فرزانه را آرام کرد. انگار شانه ها و آغوش همسرش، امن ترین جای دنیا بود. چشم هایش را بست و خوابید.
✍🏻 آسیه سلطانی
_______________________________________________________________
پی نوشت: یکی از تمرین های نوشتن، تصویر سازی نوشتاری است؛ چنانچه نویسنده بتواند احساس یا مفهومی به سادگیِ یک واژه را به ذهن مخاطب، متبادر سازد.
نوشته بالا، سعی دارد ولژه ای به عمق حس « امنیت» را به تصویر بکشد.
به نظر شما، چقدر در خلق چنین حسی، موفق بوده ام؟
بد نبود بانوی محترم. به نظرم نیاز به تلاش بیشتری دارید. ولی همین هم خوب است.