خورشید طلوع کرد. با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد. گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست. از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد. همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد. و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.
برداشتی و نشانه گرفتی دلم را. مانده ام در عجب مگر تو غرق در گلزارِ اردیبهشت، نبودی؟! فقط بگو آن سنگ را از کجا آورده بودی؟! نگو که از دلِ تکه تکه شده ات، تکه ای کم شده که باور نمی کنم دلت از جنسِ نور نباشد...
زیبا بود