فال سوخته (شعر آسیه سلطانی در سوگ رفح...)
بسم الله الرحمن الرحیم
خواب دیدم دختری را هر دو بالش سوخته
روی یک اسب پرنده، بال و یالش سوخته
گِرد آنها، خیمه ها آتش گرفته، یک به یک
دیدم آنجا دختری دیگر که شالش سوخته
تازه دامادی که قبلا دیده بودم در رفح
رفته از هوش و کنار او، عیالش سوخته
من پریشان می دویدم بین آتش بین دود
باغ زیتون، دود شد، کلّ نهالش سوخته
از صدای جیغ و ناله، چشم هایم باز شد
دیدم آن تقویم خونین، ماه و سالش سوخته
آتشی افروخت صهیون، تا بسوزد نسل ما
از خیال خام او، نسل رجالش سوخته
آب شعر و قصه را شاعر، به هاون کوفته
واژه ها آتش گرفت و جانِ فالَش سوخته
___________________________________________________________
پی نوشت:
میخواستم برای رفح بنویسم اما جز شعر، چیزی بر قلم نیامد؛ که وقتی جان آتش گیرد، بر لبها، جز شعر، واژه ای نیاید.
و این شعر را نوشتیم.
هرچند ساده،
هرچند ناتوان در وصف آن جنایت هولناک،
اما عرض ارادتی است به برادران و خواهران شهیدمان در رفح.
و الحمدلله علی کل حال