آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

هرروز، عاشورا (شعر سپید آسیه سلطانی)

شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۳۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

دفتر بزرگ روزگار، ورق می خورد
به امروز می رسد؛ 
کودکانِ غزه 
کشته می شوند؛
بی گناه. 
بی پناه. 
عده ای سوخته. 
عده دیگری، سرجدا! 

دفتربزرگ روزگار، 
به یاد کربلا گریه می کند. 

و عده ای هنوز
نمی دانند سمتِ درستِ تاریخ،
این روزها

کجاست! 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی