الگوی متفاوت زندگی قسمت اول (داستان گونه ای از آسیه سلطانی)
یا حرز من لا حرز له
وارد خانه که شد، او را بغل کرد. لب را بر گونه های «سلما» سایید و او را بوسه باران کرد. از دلتنگی گفت. از اینکه چقدر زندگی در دوریِ او، برایش سخت است. از روزگار نالید. از اینکه زمانه، زن و فرزندش را از او دور کرده. اینکه مجبور است هر چهار هفته یکبار بیاید و ببیندشان و دلتنگی اش را بزداید.
همه این ها را که می گفت، حال دلِ «سلما» را بدتر می کرد. یاد تمام آزارهایی می افتاد که «عادل»، در همین سال های نه چندان دور، به جسم و جانش، وارد کرده بود. عادل، از دلتنگی می گفت و سلما به این می اندیشید که دلش با دیدنِ شوهرش، دچار تنگی می شود. سلما، نوع جدیدی از دلتنگی را تجربه می کرد. دلی که از دیدار، به تنگی می رود و می خواهد از شدتِ غم، بترکد.
هرزمان چنین احساسی به او دست می داد، در دل آرزو می کرد که ای کاش اصلا او را ندیده بود و با او زیر یک سقف نمی رفت.
لحظه ای به خود آمد، عادل همچنان درحالِ حرف زدن بود و سلما، خودخوری می کرد. لحظاتی در ذهنش مرور می شد که نیاز داشت به مرد زندگی اش تکیه زند، درحالیکه او، تکیه گاهی محکم برایش نبود. فکر کن؛ صفحه ی سپیدی ببینی که به نظرت می رسد دیوار محکمی است. بااطمینان به آن تکیه می کنی؛ همینکه کمرت به آت می رسد، پشتت خالی می شود. نگو که آن صفحه ی سپید، پارچه ای بیش نبوده و تو ماهیتِ سست بودن آن را به موقع، نفهمیده ای!
و این برای سلما، فاجعه بود. چراکه او نیز مانند تمامی زن ها، ذاتا نیازمند تکیه گاهی محکم بود تا با افتخار، بر او تکیه زند و به پشتوانه ی حمایت های او، با دشواری های زندگی، مواجه شود. اما نشد که نشد. عادل، خودش، نیازمند حمایت بود. او،خود، در بسیاری از تصمیم گیری های زندگی، چشمش به دهان سلما بود. حرف او را عملی می کرد. اگر تصمیم درستی بود که هیچ، وگرنه سلما را سرزنش می کرد که تو چنین گفتی که من چنان کردم. و این سرزنش ها، در کنار ایراد قبلی، دل او را از یکی بودن با عادل، سرد می کرد.
حدود دوازده سال است که از ازدواج شان می گذرد و سلما، به بهانه دست تنهایی در بچه داری، به شهر دیگری رفته تا در کنار پدر و مادرش که همیشه در زندگی، پشتش بوده اند، فرزندش را بزرگ کند. عادل اما درکی از این مسائل ندارد. اصلا قدرت تصمیم گیری و پشتیبانی ندارد. فکر می کند همینکه کار می کند و پول در می آورد و به پای خانواده اش می ریزد، نهایتِ خوشبختی را برای همسرش فراهم کرده.
باری... عادل، نمی فهمد که نمی فهمد. با همین تصورات و رفتارهایش است که نه تنها از چشمِ سلما، افتاده که دیگر جایی در دلش ندارد.