شریکم شدی!(شعر نیمایی آسیه سلطانی)
نمیدانم چرا؟! اما
شریک یاد مادر در دلم هستی.
تو می دانی چرا از جشن مادر
مانده ای در خاطر و یادم؟
همان جشنِ پر از احساس
که می خواندند شاگردان تو
زیبا سرودی را
برای سوره ی کوثر
برای مادرِ بابا.
و قلب پاک تو آن روز
پُلی از ما به مادر زد؛
که روح حاضرین در مجلسِ مادر
چنان بالِ کبوتر شد؛
به پرواز آمد؛ اما زود،
به جای اولش برگشت...
چرا آخر؟!
نمی خواهم بگویم فاش، علت را
درون پرده می گویم دلیلش را...
کبوتر آشیانی امن می خواهد
که در آنجا بیاساید؛
ولیکن مادر ما را
نشانی نیست در دنیا...
ولیکن یاد او هر صبح با خورشید
و هر شب با ظهور ماه
نهیبی می زند بر دل
و می خواند دلِ تنگِ تمام بچه هایش روضه ی غربت
برای حضرت مادر
برای حیدر کرار
...
دوباره یادت افتادم
شریک یاد مادر در دلم هستی.
به تن کردی لباس مشکی خود را
و خواندی دوستانت را
به آن روضه که روی صحنه می رفت و
هنرمندانه دم می زد؛ غریبی را...
...
گذشت آن روزها هرچند
و آمد روزگاری نو؛
ولیکن یاد مادر چون کند این دل،
شریکش می شوی هردم.
ببین ای دوست دیرین
به هر باغ گلی بینم
که بوی یاس می پیچد
تو را می بینم آنجا، من
که چون پروانه ای رنگین
به گِرد یاس می گردی
و من حیرانِ پروازت!
و در اشکی که از خونین دلم جوشد
و از چشمم فرو ریز
شریکِ یاد مادر در دلم هستی
و هستم من دعا گویت...