مرا دست کم نگیر مادر ( آسیه سلطانی)
بسم الله الهادی
هشت سال از تولد پسر می گذشت. و هرسال پدر و مادرش، فرسنگ ها از یکدیگر فاصله می گرفتند. از نوع برخورد آنها با هم و برخی صحبت هایی که بین شان رد و بدل می شد، پسرک مطمئن شده بود که دیگر نمی توانند با یکدیگر، زندگی کنند. احساس می کرد تنها دلیل تحمل این زندگی برای هر دوی آنها، خودش است:«فرزند... موجودی که هنگام رشد و تربیتش، پدر و مادر، به تفاوت های بنیادینی که بین شان وجود داشته، بیشتر ایمان آورده بودند.»
اگرچه مدتی بود که پدر، خانه اش را از آنها جدا کرده بود،اما چندوقت یکبار به آنها سر می زد و باهم تفریحی داشتند. پسر خیلی وقتها در کنار پدر، از بازی و گردش، لذت می برد، اما وابستگی اش به مادر، بیش از حد بود؛ وقتی آبش با پدر در یک جوی نمی رفت، به مادر پناه می برد. درد و دل هایش با مادر بود و...
آن روز که از مدرسه به خانه برگشت، با چشم های خیس مادر و صورت سرخ او روبرو شد. از اینکه پدر، در تنهایی مادر به خانه آمده و دوباره مادر را آزرده بود، احساساتش درهم آمیخت. صورتش برافروخت. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. نمی دانست چاره چیست!؟ قلب کوچکش توان تحمل این اندوه را نداشت.
به آشپزخانه رفت و لیوانی آب ریخت و یک نفس بالا رفت. به فکر فرو می رفت. دراز کشید. اشک هایش آرام آرام، روی بالش می ریخت و خاطرات تلخ گذشته در ذهنش مرور می شد. هرچه بیشتر فکر می کرد، حالش دگرگون تر می شد. تصمیمش را گرفت و سوی مادر رفت. با او خوش و بشی کرد و گفت:«مامان، اگه شما و بابا دیگه نخواید با هم زندگی کنید، من باید با کی زندگی کنم؟»
مادر نگاهی به پسر انداخت و گفت: «تو دوست داری با کی زندگی کنی؟»
پسر گفت: «معلومه دیگه. با مامانم.»
مادر لبخندی تلخ زد. اما چشمانش از مهربانی پسر، خیس شد و درخشید.
پسر مکثی کرد. اندکی در پذیرایی دور زد؛ و دوباره به سراغ مادر آمد:
«مامان، اون وقت من و شما می تونیم یه بابای جدید انتخاب کنیم؟»
مادر متعجب مانده بود که چه بگوید. کمی صبر کرد و گفت: « عزیز دلم، مگه زندگی همینقدر ساده و راحته که فکر می کنی؟! درسته که اگه ما جدا بشیم جورِ بدجوری تنهایی اذیت مون می کنه؛ اما دلیل نمیشه برای فرار کردن از تنهایی، توی هر دامی، گرفتار بشیم.»
مادر اگرچه چنان جوابی به پسرش داده بود، اما در اندیشه، حیران بود که چرا کودک را دست کم گرفته!؟
یعنی پسر به همین راحتی، با جدایی کنار می آمد؟!