هر سفری را همسفری باید (شعر سپید آسیه سلطانی)
مسافرم؛
مسافر جاده ی تنهایی؛
غنچه ای درحال شکفتن را در آغوش گرفته ام؛
گلبرگ های حساسش را نوازش می کنم،
و باران اشک هایم را در مسیر شکفتنش،
می چکانم...
از کنار رودی گذر می کنم
و به یاد می آورم که گذرعمر را از یاد برده ام.
آرام آرام،
خنکای سایه ای، گونه هایم را می نوازد؛
این سایه، از کیست؟
سایه ی چیست؟
در جستجویش
سر را سوی آسمان بلند می کنم؛
ابری سپید، بر فرازم ایستاده؛
ابری تازه-بالیده،
چقدر آشناست!
لبخندی می زند و هویتش آشکار می شود.
بلوغ را در تک تکِ سلول های وجودش، می بینم،
و می خواهم بر سایه اش تکیه زنم،
لیکن، مسافر را با تکیه گاه چه نسبتی است؟!
باید بروم؛
باید غنچه ی نوشکفته را به ابر بسپارم و راهی شوم.
مسافرم؛
مسافر جاده ی تنهایی؛
و این سفر را همسفری باید از جنسِ رفتن؛
می دانم که هست؛
چشم هایم را به دور دست می دوزم،
ولی... او را نمی بینم.
مسافرم؛
مسافر جاده ی تنهایی؛
چه دشوار است طیّ این مسیر، بدون راهنما!
کجایی ای چراغدارِ مهربان؟!
مرا از نورت بی نصیب نگذار...