گفتی مزن حرفی تو از دیروز؛
امروز، اما من
با واژه هایت سوختم،
دم بر نیاوردم؛
آتش زدی جانم
سوزاندی و خاکسترم
بسم الله النور
اینجا را از کودکی می شناختم؛
ولی هرچه می گذرد بیشتر می فهمم که
در اینجا، همه چیز، جورِ دیگری است.
زمین
آسمان
آب
هوا
و حتی
بسم الله الصبـــــــــور
سکوت را دوست دارم. آرامش را به همراه دارد.
لیکن دوست تر دارم آن لحظه را که صدای تو، سکوت را می شکند و این تنها
بسم رب الشهداء و الصدیقین
چگونه می توان ساکت بود و هیچ نگفت و در سکوت، غصه خورد و گریست و منفعل ماند و ماند و ماند؟!
امروز صبح، با دلی گرفته از آنچه بر این دنیا در یکسال اخیر می گذرد،
یا حرز من لا حرز له
وارد خانه که شد، او را بغل کرد. لب را بر گونه های «سلما» سایید و او را بوسه باران کرد. از دلتنگی گفت. از اینکه چقدر زندگی در دوریِ او، برایش سخت است. از روزگار نالید. از اینکه زمانه، زن و فرزندش را از او
استقامت ارزشمند است. اینکه پای آنچه که شروعش کرده ای، بایستی.
هرچقدر اذیت شوی، بایستی...
اینکه نگاه های تمسخرآمیز را