آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انگشتر» ثبت شده است

بــــــــــــسمک یا تــــــــــوّاب

بخشیدن از مردانگیّ تو نمی کاهد 

بخشیده ای ناپختگی های مرا  آیا  ؟! 

در انتظار پاسخی هستم

یک پاسخ باربط

یا پاسخی پیچیده در 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۰۲:۱۸
آسیه سلطانی

احساس، وقتی تا چشمت غلیان کند، دیگر نمی توانی جلوی سررفتنش را بگیری. می بینی که ناخودآگاه اشک ها جاری شده و جز پاک کردنِ گونه هایت، کاری از دستت نمی آید. 

دو سال و اندی است حالم اینگونه است. نه همیشه. ولی غالبا هر بهانه ای، چشمانم را تر می کند. دلتنگی تا سه هفته پیش

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۰۰
آسیه سلطانی