بســــم الله النــــور
ز آن روز که آموختی ام شعر و ادب را
آن روز که در چشم تو دیدم، آرامش دریا
آن روز که پاکیّ و زلالیِ نگاهت
بســــم الله النــــور
ز آن روز که آموختی ام شعر و ادب را
آن روز که در چشم تو دیدم، آرامش دریا
آن روز که پاکیّ و زلالیِ نگاهت
بســــم الله العــــــزیز
چون قاصدکی کوچک
می آید و می رقصد
تصویر تو در یادم
مهر تو به چشمانم.
چون بغض، فرو می دهم
بـــــــــسم الله النـــــــور
«آن مسجد، اینجاست»
بســــم الله النـــــــور
صبح زود، بعد از نماز که هوا کم کم به روشنی مایل می شود، به اتاق بچه ها سرمی زنم. هردو خوابند. خیالم از امنیت خانه راحت است. می توانم بگذارم شان و بروم. از روی تجربه ای که در این مدت کوتاهِ سکونت در مشهد داشته ام، به این نتیجه