آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر عاشقانه» ثبت شده است

بســـــــمک یا امان الخائـــــــــــفین 

آغوش تو آرامشِ دل های پریشان

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۶
آسیه سلطانی

أعــــوذ بالله من قــــــلبک 

اشک است که آرام 
می ریزد از این پنجره ی چشمِ امیدم

حاشا نشوی دور 
باران هم اگر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۲۵
آسیه سلطانی

بســــــــم الله الذی هــــو علیــــــم بذات الصــــدور

باز کردم پیامت را... 
دل فروریخت
چشم جایی را  ندید 
ناگهان با سر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۱۹
آسیه سلطانی