فصل های بی نظم عاشقی (شعر نیمایی آسیه سلطانی)
بسم الله الرحمن الرحیم
شعری که تازه سروده بودم و باسرعت اصلاحش کردم
فرصت ندادی گویمت احساس پاکم را
یا که به روی بوم نقاشی بپاشم رنج هایم را
پشت سر هم واژه هایت را که باریدی،
آیا نترسیدی تگرگِ واژه ها سوزند جانم را؟!
یا همچنان طوفانی از آتش بسوراند
گلبرگ های نورسِ باغ امیدم را
...
ای کاش می شد حرف هایت را
در رود جاریّ زمان، شست و
در آفتابی گرم،
گسترد و خشکاندش
وانگه از آن رویانْد
شعر نویی در بسترِ امّید؛
تا بشکفاند غنچه ای تازه،
گلی خوش بوی،
با هر تپش از قلبِ پرعشقم.
...
می دانی ای عشقِ فروخورده!
فکرم همه این بود
بعد از شب یلدای پُرسوزِ زمستانم،
گرمیّّ دستانت، دهد جان، برگ هایم را
...
من، غنچه ای بودم که در روزی زمستانی
دستِ کسی افتادم و
دانسته یا ناخواسته
گلبرگ های نازکم را کند و
زیر پا له کرد؛
پایش چو رنگ خون گرفت آن دم،
زانو زد و خم شد
برداشت از روی زمین،
او تک تک گلبرگ هایم را
اما چه سود آرد پشیمانی پس از مرگِ گلی خوش بوی!؟
او عشق خود را کُشت
او عشق خود را در وجودم کُشت
آنگونه که امکان احیایی نماند و دفن شد عشقش
در کوی بی دردی.
بر هر دری کوبید
هیچش اثر از غنچه ی عشقش نبود انگار...
چندی گذشت و رفت روز و
وانگهی شب شد
گویی که آه غنچه، در مرد زمستانی
پیچید و چون تب شد.
گرمای تب، پیچید در جان زمستان و
از پا درآوردش.
چونکه زمستان رفت،
مرد بهاری آمد و
با دست های گرم خود، جانی به گل بخشید.
باری دوباره در دل غنچه، عطر خوشی پیچید.