مشتاق چشمانت... (شعر نو آسیه سلطانی)
بسمک یا انیس القلوب
گویی زمستان است...
هر روزِ من
هر شام من
هر هفته و هر ماه من
هر سال، بعد از سالِ من
در دوری از تابیدنت
سرد است و سوزان است؛
گویی زمستان است...
...
می دوزم این چشمانِ ابری را
بر دامن سرخی که دارد آسمان امشب
این سرخی اما علتی دارد!
از آسمانِ شب، غیر از سیاهی انتظاری نیست؛
لیکن...
آن دامن مشکی، با آن همه اکلیل نورانی
برقی ندارد امشب و دلگیرِ دلگیر است.
گویی که بغضی در گلو دارد،
امشب دلش تنگ است!
از انعکاس اشک من در قاب سرخ آسمان
وا می شود بغضش؛
می بارد او همچون دو چشم من؛
می بارم و می بارد او
من می شوم حل در دلِ باران او
می لرزم از سرمای بی هنگام او
انگار دل سرد و
چون جسمِ بی جان است
گویی زمستان است...
...
آیا تو می دانی چرا
از شاخه های خشک این بی جان_درخت
دانه به دانه، یک به یک
می ریزد این زرها همه روی زمین و
شاخه هایش لخت و عریان است؛
گویی زمستان است...
...
می کارد این دوری تو
در عمق جانم دانه ای
با بغض هایم می دهم آبش
می روید و پله به پله می رود بالا
بالاتر از بالا
تا که به درگاهی رسد، بسته
از روزن چشمانِ بی روح و
از پشت پلک بسته ام، آخر
راهی بیابد
می زند بیرون
جاری شود بر گونه های سردم و
هرمش بسوزاند
روی سپیدم را.
انگار اشکم آتشی گرم است و سوزان است
گویی زمستان است...
...
جانان من،
ناراحت و غمگینم از دوری تو
حتی دریغم داشتی یک واژه ی کوتاه
یا جمله ای غمگین...
محتاج برق چشم هایت می شوم هرشب
مشتاق چشمان زلالت، صبح های زود
آن چشم هایی که
از شوق چشمانم
بی تابِ باران است
گویی زمستان است...
...
اردیبهشتی تو
زاییده ی پاک بهارانی
تابیده مهرت دائما بر قلبِ بی حال و
بخشیده جان بر «جانِ بی جانم»
گویی بهارانم...
...
اما چه شد از آن شبِ آخر
کردی مرا محروم
از گرمیِ دستت؟!
از هرچه رنگ از روی تو دارد
از هر گلی کاو بوی تو دارد...
می دانی ای استاد تازه،
ای دوست دیرین!
در دوری رویت
در حسرت یک بیت از شعرت
در انتظار پاسخ صدها سلامی که
دادم تو را
من آنچنان ماندم،
تا خشک شد چشمان گریانم...
هر روز دل تنگم
در دوری از چشمان پرنورت
از حسرت آن آخرین دیدار
امشب نمی آید
خوابی به چشمانم.
در انتظار شعر تازه،
جمله ای کوتاه،
در وصف «حالِ مبهمت» هستم.
امشب هوا تا صبح
مثل دو چشم من
سرگرم باران است
گویی زمستان است...
...
هرلحظه دل تنگِ
آرامش چشمان تو هستم.
در دوری از آنها
دل، سرد و لرزان است
گویی زمستان است...
...
بیمار چشمانت شدم، اما
درمان نمی یابم.
راهی برای زنده ماندن نیست؛
جز
دیدارِ چشمانت.
در انتظار برق چشمانت،
گرمای دستانت،
تاصبح بیدارم...