آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

واژه ها از نفس افتاده در این عصرِ جدید...

آسیه سلطانی

خورشید طلوع کرد.
با انگشتانِ نورانی اش، رخسارِ گل را نوازش داد.
گل از خجالت، سرخ شد و ازشادی گریست.
از گریه ی گل، شبنمی حاصل شد.
همه جا پر از حس زیبای بامدادی شد.
و اینگونه بود که روز تازه ای آغاز شد.

طبقه بندی موضوعی

پاییز مهربان (شعر نو آسیه سلطانی)

يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بســـــــم الله الخــــــــالق 

برگ های سبزِ این خیابان دراز 
زرد شده
ریخته ست! 
گوئیا پاییز است!
و من از اول مهر 
با اناری در دست 
منتظر هستم تا
تو، درِ خانه ی ما را بزنی؛
و صدای پایت با صدای پاییز، 
دل من را ببرد. 
این صدای خش خشِ پاییز است، 
زیرپای من و تو
برگ ها می خندند 
آسمان هم انگار 
شُر شُری، می کند و 
با شوخی 
میکند خیس لباس ما را... 
من و تو، شاد و غزل خوان از عشق
دست در دست هم و
راهی این راه درازیم هنوز... 
اولین ماه خزان 
همچنان بادِ وزان 
می برد غم ها را
تا نشاند جایش

مهربانی ها را.
من و تو راهی این راه درازیم؛ هنوز...
با دعایی بر لب
از خدا می خواهیم
ماه شب های بلند پاییز 
بر سر این راه دراز
تا ابد روشن باد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی