بســـــــم الله النــــــــور
لذت شعر، به استعاره های چندپهلوی آن است. استعاره هایی که از درونِ رمز آلودِ شاعر، حکایت دارد. درونی پر از رازهای غیرقابل بیان. رازهایی که اگر شاعر را توانِ پرده برداشتن از آنها بود، به استعاره پناه نمی برد و تنها
بســـــــم الله النــــــــور
لذت شعر، به استعاره های چندپهلوی آن است. استعاره هایی که از درونِ رمز آلودِ شاعر، حکایت دارد. درونی پر از رازهای غیرقابل بیان. رازهایی که اگر شاعر را توانِ پرده برداشتن از آنها بود، به استعاره پناه نمی برد و تنها
بــــــسم الله القاصــــم الجــــــبارین
آهسته؛ آرام!
کودکی روی دست های مادرش خفته است...
و پلک های نو گشوده اش را
تا همیشه بسته است.
آهسته؛ آرام!
اینجا مادری ترکشی خورده و
با کودکِ شیرخواره اش
بـــــــــسم الله النـــــــور
«آن مسجد، اینجاست»
بســــم الله النـــــــور
صبح زود، بعد از نماز که هوا کم کم به روشنی مایل می شود، به اتاق بچه ها سرمی زنم. هردو خوابند. خیالم از امنیت خانه راحت است. می توانم بگذارم شان و بروم. از روی تجربه ای که در این مدت کوتاهِ سکونت در مشهد داشته ام، به این نتیجه
بســـــــــم الله الودود
زیبا می نویسی؛
شیرین،
تازه
و معطر
بهتر از سیب لبنانی.
گاهی هم تلخ؛ تلخ تر از قهوه ی عربی.
چقدر خوب بود
بســــــمک یا جمیـــــــل
پاییز به تقویمِ طبیعت
آن، فصل خزان است.
لیکن به ثِجِلّ منِ بی تاب،
پاییز، بهار است.
چون مهر، هنگامِ جوانه زدنِ
بســــم ربــــــنا «الله»
ترس را زیرخاکِ حاصلخیزِ امید، دفن کن.
باآبِ جرأت، آبیاری اش کن.
از نورِ بیانِ حقیقت،
أعــــوذ بالله من قــــــلبک
اشک است که آرام
می ریزد از این پنجره ی چشمِ امیدم
حاشا نشوی دور
باران هم اگر
بســــــــم الله الذی هــــو علیــــــم بذات الصــــدور
باز کردم پیامت را...
دل فروریخت
چشم جایی را ندید
ناگهان با سر
بــــــــــسم الله النــــــــــور
چه خوش خواندی مرا در اوج تنهایی
پریشان بودم و خسته
و چشمانم ز درد و غم، همه بسته
در آن هنگامِ تنهایی
در آن اوج بلا
دریای غم
آگه شدم از غنچه ای کاو در
بســـــــــــــــم الله النــــــــــــــــــور
از آهنگ آمیختن واژه هایت
نطفه شعر در وجودم بسته شد.
ابر دل را آبستنِ باران