زمانه اندکی از آنچه می دانی و می گویند،
رحمِ کمتری دارد...
و دارد در دهان خود،
بسی لالاییِ سنگین،
که در گوش تو
🌹سروده ای با ویرایش مجدد🌹
امتداد نگاهت را می گیرم و پیش می روم
چیزی نمی بینم، جز نور...
کاش نگاهم، به نگاهت
بسم الله الهادی
هشت سال از تولد پسر می گذشت. و هرسال پدر و مادرش، فرسنگ ها از یکدیگر فاصله می گرفتند. از نوع برخورد آنها
اصلاحیه: این داستان کوتاه را قبلا نوشته بودم، اما به دلم ننشسته بود. تا اینکه امروز، مسئله ای پیش آمد و تصمیم گرفتم از نو بنویسمش. اکنون دوب
بسم الله الذی هو مدبر الامور
زیپ کوله را بست و اشک هایش را پاک کرد.
- برو محمدم! هرجا که میری خدا نگهت داره، مادر!
چشمان محمد از شادی و رضایت، برق می زد. برق نگاه پسر،
بسم الله النور
اینجا را از کودکی می شناختم؛
ولی هرچه می گذرد بیشتر می فهمم که
در اینجا، همه چیز، جورِ دیگری است.
زمین
آسمان
آب
هوا
و حتی