زمانه اندکی از آنچه می دانی و می گویند،
رحمِ کمتری دارد...
و دارد در دهان خود،
بسی لالاییِ سنگین،
که در گوش تو
زمانه اندکی از آنچه می دانی و می گویند،
رحمِ کمتری دارد...
و دارد در دهان خود،
بسی لالاییِ سنگین،
که در گوش تو
گفتی مزن حرفی تو از دیروز؛
امروز، اما من
با واژه هایت سوختم،
دم بر نیاوردم؛
آتش زدی جانم
سوزاندی و خاکسترم
لَپ لوپ لیلَپ لوپ
مامان برام پخته سوپ
سوپ می خورم؛ چاق میشم
مثل چایی داغ میشم
داغ دوغ دیدَغ
بســـــــم الله الرحمـــــــن الرحیــــــــم
این شعر را قبلا سروده بودم، اما امروز با تغییرات و اضافاتی، از نو ارسال کردم.
در فراق گنبد طلا
آهی رها شد از قلبِ خسته ی تو و
به ابرها نشست ...
باد، ابرها را روانه کرد
به مشهد الرضا رساند
آسمان بغض کرد و
با صدای تو
بسمک یا انیس القلوب
گویی زمستان است...
هر روزِ من
هر شام من
هر هفته و هر ماه من
هر سال، بعد از سالِ من
در دوری از تابیدنت
بــــــــــــسمک یا تــــــــــوّاب
بخشیدن از مردانگیّ تو نمی کاهد
بخشیده ای ناپختگی های مرا آیا ؟!
در انتظار پاسخی هستم
یک پاسخ باربط
یا پاسخی پیچیده در
بســـــــــــــم الله النــــــــــــــور
... می آید آن فردا
می آید آن فردای ما؛ آری...
با بودنت پُر می شود ناگاه
خالی ترین قسمت
از جمله های